خوابید آفتاب و جهان خوابید از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید. گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته. □ سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است. از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ با قارقار ِ وحشی ِ اردکها آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب من در پی ِ نوای گُمی هستم. زینرو، به ساحلی که غمافزای است از نغمههای دیگر سرمستام.
□میگیرَدَم ز زمزمهی تو، دل. دریا! خموش باش دگر! دریا، با نوحههای زیر ِ لبی، امشب خون میکنی مرا به جگر... دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم وز آههای سرد ِ شبانگاهات وز حملههای موج ِ کفآلودت وز موجهای تیرهی جانکاهات...
□
ای دیدهی دریدهی سبز ِ سرد! شبهای مهگرفتهی دمکرده، ارواح ِ دورماندهی مغروقین با جثهی ِ کبود ِ ورمکرده بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند... با نالههای مرغ ِ حزین ِ شب این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست از لرزههای خستهی این ارواح عصیان و سرکشی و غضب پیداست. ناشادمان بهشادی محکوماند. بیزار و بیاراده و رُخدرهم یکریز میکشند ز دل فریاد یکریز میزنند دو کف بر هم: لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست از نغمههای ِشان غم و کین ریزد رقص و نشاط ِشان همه در خاطر جای طرب عذاب برانگیزد. با چهرههای گریان میخندند، وین خندههای شکلک نابینا بر چهرههای ماتم ِشان نقش است چون چهرهی جذامی، وحشتزا. خندند مسخگشته و گیج و منگ، مانند ِ مادری که به امر ِ خان بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد ساید ولی به دندانها، دندان!
□خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بمیرد شب بگذار در سکوت سرآید شب. بگذار در سکوت به گوش آید در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه فریادهای ذلّهی محبوسان از محبس ِ سیاه...
□خاموش باش، مرغ! دمی بگذار امواج ِ سرگرانشده بر آب، کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی فریاد ِشان برآورد از خواب.
□خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شاید که در سکوت سرآید تب!
□خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفتهرفته به جان آیند وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم کمکم ز رنجها به زبان آیند. بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب شمشیرهای آخته ندرخشد. خاموش شو! که در دل ِ خاموشی آواز ِشان سرور به دل بخشد. خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
|